دل گمگشته ای دارم چه می پرسی ز احوالش


دو عالم گر بود آیینه ناپیداست تمثالش

گره گردیدن من نیست بی عرض پریشانی


گل است اظهار تفصیلی که باشد غنچه اجمالش

به دوش زندگی چون سایه دارم بار اندوهی


که نتواند جبین برداشتن از خاک حمالش

قناعت پرور عشقم مکن انکارم ای زاهد


تو و صد سبحه گردانی من و یک دانهٔ خالش

ز شیخان برد وهم ریش و دستار آدمیت را


مبادا اینقدر حرفم گرفتار دم و یالش

جهان ازساغر وهم امل مست است وزبن غافل


که فرصت رفته است از خود به دوش گردش حالش

قفس نشکسته ای تا وانماید رنگ پروازت


که هرگنجشک پرورده ست عنقا درته بالش

نی ام درخاکساری هم بساط آبله اما


سری دارم که در هر گام باید کرد پامالش

شرر خرمن دلی چون کاغذ آتش کمین دارم


تماشایی که نومیدی چه می بیزد به غربالش

چسان پنهان توانم داشتن راز محبت را


بقدر اشک من آیینه در دست است تمثالش

بجایی برد حیرانی دل خون گشتهٔ ما را


که چون یاقوت نتوان رنگ گرداندن به صد سالش

پر افشان هوای کیست از خود رفتن بیدل


که چون صبح بهاران رنگ می گردد به دنبالش